مایکل جکسون زنده مشاهده شد !!
.کانال تلویزیونی "RTL" آلمان که این فیلم را منتشر کرده به دوستداران این خواننده پاپ اطمینان داده که مایکل زنده است.
" هیکی شولتر " سخنگوی این شبکه تلویزیونی به "سی ا ن ان" گفته : ما این فیلم را بدون تحلیل منتشر کرده ایم و در انتظار انعکاس آن در جامعه هستیم.تاکنون 880 هزار کاربر این فیلم را دیده اند و به این باور رسیده اند که مایکل زنده است
سی ان ان" در خبری فوری اعلام کرد : براساس فیلمی که یکی از سایت های تلویزیونی منتشر کرده ، "مایکل جاکسون " درون یک آمبولانس دیده شده و پس از چند ثانیه آمبولانس را به مقصد نامعلومی ترک می کند
این همان عکس معروفی است که مایکل را در مراسم در گذشت خودش نشان میدهد و جاتت جکسون نمیتوانست دید از اون بر دارد فقط در این تصویر بینی مایکل عوض شده بوده تا شناسایی نگردد و در طی مراسم پشت سر خواهر و برادران خود نشسته بود و بعد از اجرای آهنگ دست خود را به نشانه معروف پیروزی بالا میبرد علامتی که سالها نماد خود او بود
این تنها صوتی این مراسم قلابی نبود
Heal the world
http://www.youtube. com/watch? v=g91YGe5ouqs
http://www.youtube. com/watch? v=mmq7O3_ zXRI
… In fact, say sources in a position to know, the superstar faked his death to escape the crushing pressures of life in a fishbowl – and he is now socked away in an undisclosed location in Eastern Europe, possibly Hungary , far from the clamor of paparazzi covering his “autopsy” and “funeral” in southern California .
And in the strangest twist of all, say the insiders, once he’s rested and ready, Jackson , 50, will blow the lid off his own hoax – and embark on the most spectacularly lucrative concert tour in the history of rock ‘n’ roll.
“Michael is following in the footsteps of a man he greatly admired – another rock icon, Elvis Presley, who also faked his death and is still alive, and in hiding, today,” William Stern, who has written extensively on Presley, told me exclusively.
“Unlike Elvis, however, Michael is withdrawing from his celebrity before it destroys him. And he also is planning, once he has rested and regrouped, to stage a comeback unlike anything in rock history.
“Make no mistake, Jackson is a genius, both as a performer and as and showman and marketer and promoter. Remember when he made an offer to buy the remains of The Elephant Man from a British museum just to get the publicity?
“Remember when he reputedly was trying to find a way to live forever by spending hours in a hyperbaric chamber?
“If you look at his history, at some of the stunts he’s pulled to keep himself in the public eye, to maintain a sense of mystery about who he is and what he’s all about, the idea that he would fake his death makes sense.
“Let’s face it – Michael has been vilified by many in the press and by people who just don’t like him. He’s been accused of pedophilia. He’s been called ‘Wacko Jacko’ and a ‘Pop Weirdo’.
“Yes, he’s got billions of fans. Yes, he’s sold perhaps a billion records and CDs. But for all the love he gets, there are those who have been and continue to be unkind, and mean-spirited.
“I’ll make you a bet. If it takes six months, if it takes a year, if it takes two years, it doesn’t matter: When he’s rested and ready, and pulls the curtain up on his faked death, the world is going to stand still.
“With all due respect to the President of United States , Michael on a ‘Back from the Dead Tour’ will make Barack Obama look like a B-List celebrity.”
Stern’s sources say Jackson has been planning his escape for at least 16 months, but nobody, not even those who are closest to him, took him seriously, the expert said, “until now.”
“It’s unclear where he has gone – he mentioned South America , Canada , Russia , Kenya , Japan and Australia over the past year … all smokescreens, no doubt,” continued Stern.
“The best information I have suggests he is in Eastern Europe, in a medieval castle, possibly in Hungary . Right now, my sources are saying, ‘Leave him alone. Let him rest. Give him time.’
“They say that fans can help him recover by showing their love and respect for him. They say, ‘You better believe he is watching all the coverage.’ And they say fans can give Michael a boost by flashing peace signs to cameras – like he was famous for doing – and telling reporters they know he is alive.’”
Filmed from behind a fence, the wobbly clip shows a Michael Jackson-like figure jumping out of a coroner's van and being ushered into a building.
The footage was posted by 'LosAngelesCot24' , who writes, "This video shows that Michael was still alive after his dead body was transported to the Los Angeles Dept. of Coroner I checked the license plate number and it looks like the King of Pop is jumping out of the same van, his dead body has been in. I got the original video tape from a trustworthy source. I know him for years. And I am sure it's real and Michael is alive."
This photo clearly shows Michael Jackson among the attendees at the recent funeral of Senator Ted Kennedy. Several witnesses came forward stating Jackson showed up at the graveside service thinly disguised as a woman. This is the only known picture showing Jackson among the mourners.
خنده های برادران مایکل در طول مراسم کاملن بر صحت این اثر افزود به یاد داشته باشید الویس پریسلی اولین کسی بود که مرگ خودرا شیبه سازی کرد
آنهاخیلی بلند،بزرگ ،وخیلی نیرومند بودند. چنان بودندکه میتوانستند بازو هایشان اطراف یک تنه درخت بگذارندوآن را از ریشه بکنند...
Recent gas exploration activity in the south east region of theArabian desert uncovered a skeletal remains of a human of phenomenal size.
اخیرا در یکی از مناطق جنوب شرقی عربی ( عربستان ) کاوشگران گاز بقایای اسکلت انسانی را در اندازه خارق العاده ( پیدا کردند).
This region of the Arabian desert is called the Empty Quarter, or in Arabic, 'Rab-Ul-Khalee' .
بیابان مورد نظر را یک چهام خالی یا به عربی ربع الخالی مینامند .( به این معنی که اگر شبه جزیره ی عربستان را به چهار بخش قسمت کنیم ، یک چهارم آنرا این بیابان شامل میشود .)
The discovery was made by the Aramco Exploration team.
کشف مذکور را گروه کاوشگر آرامکو انجام داده است .
As God states in the Quran that He had created people of phenomenal size the like of which He has not created since.
در قرآن کریم خداوند می فرماید مردم خارق العاده ایی را خلق کرده که تا به حال مانند آن را خلق نکرده است .
These were the people of Aad where Prophet Hud was sent.
این مردم ( قوم ) نام عاد نامیده میشدند که برای آنها پیامبر(ی به نام ) هود فرستاده شد .
They were very tall, big, and very powerful, such that they could put their arms around a tree trunk and uproot it.
آنهاخیلی بلند،بزرگ ،وخیلی نیرومند بودند. چنان بودندکه میتوانستند بازو هایشان اطراف یک تنه درخت بگذارند و آن را از ریشه بکنند.
Later these people, who were given all the power, turned against God and the Prophet and transgressed beyond all boundaries set by God.
تعدادی از این مردم قدرت خود را علیه خداوند و پیامبر او صرف کردند و خداوند همه آنها را که پا را ( از فرمان خدا ) فراتر نهاده بودند، گرد آورد .
As a result they were destroyed.
در نتیجه ( به دلیل نافرمانی ، خداوند ) آنها را نابودساخت.
Ulema's of Saudi Arabia believe these to be the remains of the people of Aad.
این بقایا در عربستان سعودی متعلق هستند به ( قوم )
Saudi Military has secured the whole area and no one is allowed to enter except the ARAMCO personnel.
ارتش سعودی منطقه را تحت حفاظت دارد و هیچکس بجز کارکنان آرامکو حق ندارد وارد آن شود.
It has been kept in secrecy, but a military helicopter took some pictures from the air and one of the pictures leaked out into the internet in Saudi Arabia.
این مکان به شکل مخفی و پنهان حفاظت و نگهداری میشود اما یک هلیکوپتر نظامی ارتش
سعودی تعدادی عکس هوایی از منطقه گرفته است که یکی از عکس ها از طریق اینترنت به
بیرون نشت ( منتشر ) کرده .
یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود.
آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.
وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.
یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین.
بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.
یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.
مرده میپرسه: ” اون گربه کره خر خونس؟”
زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!
کمر درد ناموسی
یه روز صبح یه مریض به دکتر جراح مراجعه میکنه و از کمر درد شدید شکایت میکنه .
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی کمر درد گرفتی؟
مریض پاسخ میده:
من برای یک کلوپ شبانه کار میکنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یکی با همسرم بوده!!
دربالکن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالکن، ولی کسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه کردم،یه مرد را دیدم که میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید.من یخچال را که روی بالکن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!!
دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچاله.مریض بعدی دکتر بهش میگه :، به نظر میرسید که تصادف بدی با یک ماشین داشته.مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینکه حال شما خیلی بدتره!بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟
مریض پاسخ میده:
باید بدونید که من تا حالا بیکار بودم و امروز اولین روز کار جدیدم بود.
ولی من فراموش کرده بودم که ساعت را کوک کنم و برای همین هم نزدیک بود دیر کنم.
من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیکنید؛
ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!
وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه که حا از دو مریض قبلی وخیمتره.
دکتره در حالی که شوکه شده بوده دوباره میپرسه از کدوم جهنمی فرار کردی؟!
خب، راستش توی یه یخچال بودم که یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب کرد!
انسان ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه می روند!
با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت در سبد جلو، صفات نیک خود را می گذاریم و در سبد پشتی، عیب های خود را نگه می داریم.
در همین زمان بی رحمانه، در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می کند، تمامی عیوب او را می بینیم.
بدین گونه است که در باره خود بهتر از او داوری می کنیم، بی آن که بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد
به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود، چشمان خود را برصفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم . . . . .
پائولو کوئیلو
روز بدی رو پشت سر گذاشته بود.آثار دعوا در اتاقها هنوز به چشم میخورد.در طبقه بالا بد جوری شکسته و از جا در اومده بود.بدنش هنوز درد میکرد و ورم دور چشم راستش که در ثر برخورد قاب تابلو به کبودی میرفت نبض درد میزد.یه خونمردگی و زخم هم بالای پلک و نزدیک ابروی همون چشمش به چشم میخورد.تو آینه نگاهی به خودش کرد.به اعضای صورتش خیره شد.احساس میکرد یه گل پژمرده رو داره تو قاب آینه تماشا میکنه.صورتش شکسته شده بود و طراوت و شادابی همیشگی رو نداشت.
دستهاش رو زیر شیر آب برد و سردی آب رو روی صورتش ریخت.دردی تو همون ناحیه ضرب دیده حس کرد.باخودش گفت اینبار ازت جدا میشم برای همیشه.این جمله رو همون موقع هم به جک گفته بود ودر کمال نا باوری با استقبال او مواجه شده بود..
خسته شده بود.این اولین باری نبود که با همسرش به این شکل دعوا میکرد.دلش برای بچه های کوچیکش دنی و دزی میسوخت.آینده اونا چی میشد؟ یادش افتاد که تو مشاجره سختی که با هم داشتند اون دوتا مثل دوتا گنجیشک کز کرده بودند تو اتاقشون و از ترس باباشون جرات بیرون اومدن از اتاقشون رو نداشتند و فقط گریه میکردند.یاد اون لحظه ای که جک مثل یه حیوون وحشی همه چیز رو میشکست رو نعره میکشید.ناراحت بود و خودشم مقصر میدونست.میتونست عصبانیتشو کنترل کنه و اون بحث پیش پا افتاده رو دوباره پیش نکشه.و یا میتونست خیلی بیشتر از اینها همسرش رو درک کنه و باعث آزارش نشه. در نبود جک میتونست به خیلی از چیز ها فکر کنه.به رابطه خودش و اون.در حالی که از پشت پنجره به دوتا پرنده کوچیکش که زیر نور گرم آفتاب در حال تاپ بازی توی باغچه خونه ای که تازه چند ماهی از خریدش نگذشته بود نگاه میکرد قطره های اشک از چشماش سرازیر شد....
چرا همه چیز به هم خورد..تازه داشت احساس خوشبختی میکرد.روزهای تنهایی و بدهکاری تموم شده بود و دیگه از شب کاری ها هم خبری نبود....جک یه کار خوب و نون و آبدار پیدا کرده بود ...
اشکهاشو پاک کردو روی کاناپه ولو شد..احساس درد و ضعف رو توی تمامی ناحیه بدنش حس میکرد..یعنی اون زندگی عاشققون و رمانتیکمون به همین راحتی داره تموم میشه؟با اینکه از دستش عصبانی بود ولی هنوز ته دلش نسبت به او احساس علاقه میکرد ...در ثانی حالا دیگه مال خودش نبود....صدای خنده بچه ها از بیرون به گوش میرسی.شاید داشتند همدیگه رو خیس میکردند...
فکر اینکه جک دیگه دوسش نداشته باشه دوباره اشکهاش رو سرازیر کرد. دوباره اون جمله رو تکرار کرد...این دفه ازت جدا میشم برای همیشه... بغض دردناکی رو که تو گلو داشت بیرون ریخت .و بعد هق هق زد زیر گریه.....
نمیدونست چه مدت خوابیده...بچه ها هنوز مشغول بازی بودند...صدای خورده های شیشه و سرامیک و چوب زیر پاهاش براش آزار دهنده بود.باید کاری میکرد.به سمت آشپز خونه رفت و جارو رو برداشت...حال خوشی نداشت..یه زنگ هم به مگی خدمتکارخونه که برای مدت کوتاهی مرخصی گرفته بود زد...خورده شیشه ها رو از روی زمین جمع کرد..تا اومدن مگی بیشتر کارهای خونه انجام شده بود...نمیدونست که جک امشب رو خونه دوستش میگذرونه یا نه..در هر حال شام با مگی بود.عقربه های ساعت 7 بعد از ظهر رو نشون میداد.در حالی که موهای خیسشو با حوله خشک میکرد صدای زنگ در چند بار نواخت...قلبش به تپش افتاد...مگی با نگاهی معنی دار و خوشحال از پشت ای فون گفت بفرمایید داخل آقا...
دختر پاییز...۲/۲/۸۹
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!
اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی...
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.
اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.
اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.
متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.
این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,
درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.
انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.
"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!
اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود
نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم : از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
************ ********* ********* ********* **
جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.
این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.
این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.
پس در زندگی سعی کنید:
زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.
چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید.
زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.
این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاق نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید .
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا بهسراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بتاعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!