زندگینامه و آثار ونسان ونگوک
در ۳۰ مارس ۱۸۵۳ درست یک سال پس از فوت برادرش اولین فرزند خانواده که نام او نیز ونسان
بود پا به دنیا گذاشت. اولین ثمره ازدواج تئودور و آناکورنلیا بیش از چند هفته زنده نماند و ونسان
دوم که درست در سالروز فوت برادر بزرگتر به دنیا آمد همیشه احساس «فرزند بدلی» بودن را با
خود حمل کرد. شاید بتوان گفت که چنین احساسی از خویشتن بدل به هسته اصلی احساس
سرگشتگی و مشکلات هویتی او در آینده شد. تحصیلات مدرسه ای خود را تنها تا ۱۵سالگی ادامه داد و پس از ترک مدرسه هرگز موفق به از سرگیری آموزش رسمی نشد. از آنجا که عموهای وی به خرید و فروش آثار هنری اشتغال داشتند مدتی به این سو متمایل شد و در هلند، لندن و پاریس در فروشگاه هایی که به خانواده ون گوگ تعلق داشت به کار مشغول شد، اما روح سرکش و نا آرام او تحمل رعایت نظم و دیسیپلین خاصی را که یک فروشنده باید در برخورد با مشتری ها از آن برخوردار باشد نداشت و پس از آنکه نظر خود را بدون پرده پوشی در مورد انتخاب یکی از خانم های مشتری بیان کرد مجبور به ترک کار خود شد. در ۲۳سالگی در حالی که احساس می کرد در عالم هنر توفیقی نیافته تصمیم به ترک آن گرفت. به انگلیس برگشت تا در یک مدرسه مذهبی تحصیل نماید. اما پس از چند ماهی با تحولاتی که از نظر فکری پیدا کرد از ورود به آن منصرف شد و به هلند نزد والدین خود بازگشت و تصمیم گرفت همان جا مانده و در یک کتابفروشی مشغول به کار شود. سال بعد دوباره آماده شرکت در امتحان یک مدرسه مذهبی شد اما پس از ۱۵ ماه درس خواندن را کنار گذاشت و پس از آنکه تقاضایش برای پذیرفته شدن به عنوان مبلغ مذهبی از سوی یک موسسه بلژیکی رد شد بنا به توصیه یکی از معلمان موسسه برای مدتی به یک معدن دورافتاده در بلژیک رفت تا تسکینی برای آلام جسمی و روحی کارگران باشد. در آنجا به شدت تحت تاثیر شرایط کارگران قرار گرفت و پس از مدتی وعظ را کنار گذاشت و مانند یکی از آنها به زندگی مشغول شد و پول هایی را که برایش فرستاده می شدند وقف آنها می کرد. مقامات کلیسا این رفتار ونسان را نپذیرفته و بیان کردند که وی حرمت و شٲن کلیسا را خدشه دار کرده است و رای به عزل وی پس از شش ماه دادند. پس از گذر از موقعیت ها و حرفه های مختلف اکنون احساس می کرد امیدها و آمال وی همگی نقش برآب شده اند و رفتارهای غیرطبیعی وی از این زمان رفته رفته خود را نشان دادند. به طور مثال زمانی که تنها ۱۰ فرانک داشت سه روز را با پای پیاده برای دیدن یک نقاش فرانسوی طی کرد و پس از آنکه به در خانه وی رسید احساس کرد کم روتر از آن است که در بزند و راه رفته را بازگشت. او برای بیش از یک سال در این وضعیت فقیرانه و سرگردان به زندگی ادامه داد. مادرش درباره او چنین می گفت: «من به شدت نگران بودم که او دست به هر کاری بزند و به هرجا برود و با رفتار نامتعارف و افکار غیرعادی خود همه چیز را خراب کند.» ونسان این بار تصمیم گرفت به دنیای هنر بازگردد. برای ورود به یک مدرسه در بروکسل کوشش کرد اما پذیرفته نشد و در ۲۸سالگی دوباره به سمت والدین و زندگی با آنها بازگشت. در این زمان احساس کرد به دختر عموی خود «کی» علاقه مند شده و وقتی عشق وی توسط کی رد شد به شدت دچار پریشانی شد. در یکی از تظاهرات رفتارهای نامتعارفش زمانی که به خانه «کی» رفته بود دست خود را بر روی شعله شمع نگاه داشت تا اجازه ملاقات به او داده شود. دومین زنی که ملاقات کرد «شین» نام داشت. اما او هم نتوانست رفتار وی را تاب آورد و رابطه آنها پس از مدتی قطع شد. این گسستگی اثر عمیقی روی ونسان داشت. احساس می کرد حتی یک روسپی هم قادر به تحمل او نیست.دوباره به والدین خود روی آورد و شروع به کار با رنگ و روغن کرد و در ۱۸۸۵ اولین اثر بزرگ خود «سیب زمینی خورها» را خلق کرد.
در ادامه مطلب یک سری دیگر از آثار این نقاش بزرگ رو براتون میگذارم....
در یک آکادمی هنر در آنتورپ ثبت نام کرداما پس از یک ماه آنجا را ترک گفت و به اتفاق برادرش تئو که در تمام عمر حامی وی بود به پاریس رفت. دوران اقامت او در پاریس با شکوفایی مکتب امپرسیونیسم همراه بود و ونسان تحت تاثیر کارهای این نقاشان از رنگ های تیره به رنگ های روشن روی آورد. به رغم آنکه تئو هیچ گاه حمایت خود را از ونسان قطع نکرد، او نیز بیش از دو سال زندگی مشترک را تاب نیاورد. در این مدت ونسان مرتب مست کرده و غذای کمی خورده و به شدت سیگار می کشید. ونسان پاریس را در ۱۸۸۸ به سوی مناطق جنوبی فرانسه ترک گفت. او در «آرل» خانه زرد مشهور خود را اجاره کرد و به نقاشی پرداخت. در آنجا به توصیه تئو که نگران حال وی بود «پاول گوگن» به او ملحق شد اما رابطه آنها پس از چند ماهی رو به سردی گذاشت و در یکی از مشاجره هایی که بین آنها درگرفت ونسان لیوان مشروب را به سمت پاول پرتاب کرده و گوگن اعلام می کند که ونسان را ترک خواهد کرد. این موجب بروز یک بحران روحی در ونسان شده و در روز بعد با تیغ به پل حمله کرده و سپس در اوج پریشانی قسمت پایین گوش چپ خود را قطع می کند. پس از این کار گوش خود را در یک دستمال پیچیده و در پاکت گذاشته و با رفتن به خانه معشوق خود "راشل" آن را به وی تقدیم می کند. چند روزی را در بیمارستان گذرانده و با فروکش کردن بحران، مرخص می شود اما افسردگی در او باقی مانده و به توصیه دوستان در اوایل ۱۸۸۹ به مارسی می رود. در آنجا دچار دومین حمله شده و به این باور می رسد که او را مسموم کرده اند و به آرل برگشته و برای دومین بار در بیمارستان به مدت ۱۰ روز بستری می شود. پس از مرخصی به علت تداوم رفتارهای نابهنجار وی، مردم آرل با امضای توماری خواهان ترک شهر از سوی ونسان می شوند. او آرل را ترک کرده و به شکل داوطلبانه در «سنت رمی» تحت مراقبت دکتر تئوفیل پیرون قرار می گیرد که اعتقاد داشت ونسان از نوعی صرع در رنج است. در آنجا ونسان دچار یک بحران دیگر شده که طی آن به خوردن رنگ های خود اقدام می کند.تئو قانع می شود که ونسان باید به پاریس برگردد. در ماه مه ۱۸۹۰ او نزد دکتر پاول گاشه یک روانپزشک می رود و تحت درمان وی قرار می گیرد. با بیمار شدن پسر، تئو نگران آن می شود که توجه برادر از او گرفته شود و در تابستان در حالی که به شدت جذب مناظر دشت های اطراف شده بود با برداشتن یک هفت تیر به خود شلیک کرده و روز بعد به علت عفونت حاصل از جراحت فوت می کند.
خیلی ممنونم که چیزای خوبی یاد میدی بهمون
تازه متوجه حرف شما شدم ببخشید بله این اشعار را دوستان خوبم بخاطر احساست قلبی که نسبت به من دارند مینویسند از طریق نظرات خصوصی ارسال میکنند و بعد اگر اجازه دادن
انهارا نمایش می دهم
چه خوب!
سلام
خوبی
بابا
شما کجای
بیا دیگه داره دیر میشه
تولدو از دست میدیا
منتظرم ا کمال پرروحی هدیه رو خودم میگم ده تا کامنت در مورد تولد و دیگر هیچ
منتظرم
راستی هنوز منو لینکم نکردی
دوستدارم عرفان داداشی[گل]
سلام ممنون که سر زدی
خوشحال میشم اگه با اسم ستاره شب لینک کنی
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
بیا طرفای ما.از طرف من پسر ۳ سالتو که تویه یه وبلاگ به کوالا تشبیهش کردی ببوس.اخه کوالا حیوون مورد علاقه ی منه!!
سلام من اومدم.
تو چی؟؟؟ نمیای؟؟؟!!!
آخه آپ کردم... خواستی بیا... منتظرم
------------------------------------
به شب وصلت جانا دیوانه شدم
به شمع رویت جانا پروانه شدم...
------------------------------------
موفق باشی.
سلام دوست عزیز خوبی؟[گل][قلب]
دفتر عشق به روز شد
منتظر حضور شما هستم
شاد باشی[گل][قلب]
[گل][قلب][گل][قلب][گل][قلب]
کاش میدانست یکی در این دنیا، او را به اندازه ی یک دنیا دوست میدارد!
کاش میدانست که شب و روز به او می اندیشم و آرزو میکنم تصویر
چهره ی ماهش را در آینه ی چشمانم ببینم!
کاش میدانست که از دلتنگی او لحظه هایم را با اشکهایم همنشین هستم!
[گل][قلب][گل][قلب][گل][قلب]
سلام
ممنون که به خونه ی مادربزرگه اومدی و مهمون من و مخمل شدی
وبلاگ خوبی داری با مطالب جالب
اطلاعات خوبی رو انتقال دادی
استفاده کردم
خوشحال میشیم باز هم به من و مخمل سر بزنی
موفق باشی
سلام الهام جان خوبی عزیزم؟؟؟
من به روزم خوشحال می شم اگه بیای.
بوووووووس
سلام
ممنون ! خیلی جالب بود
سلام مرجان خانم
از اینکه دیر اومدم معذرت میخوام
کامپیوترم خراب بود نمیتوانستم به اینترنت وصل بشم
دیدم ولی نمیدانم برای چه نقاشی هست
چشاتو وا نکن اینجا ، هیچ چی دیدن نداره
صدای ِ سکوت ِ لحظه ها ، شنیدن نـداره
توی آسمونی که کرکسا پرواز میکنن
دیگه هیچ شاپرکی ، حس ِ پریدن نداره
دستای نجیب ِ باغچه ، خیلی وقته خالیه
از تو گلدون ، گلای کاغذی چیدن نداره
بذا باد بیاد ، تموم ِ دنیا زیر و رو بشه
قلبای آهنی که ، دیگه تپیدن نداره
خیلی وقته ، قصه ی اسب ِ سفید ، کهنه شده
وقتی که آخر ِ جادهها رسیدن نداره
نقض ِ قانون ِ آدمبزرگا جـُرمه ، عزیزم
چشاتو وا نکن ، اینجا هیچ چی دیدن نداره
بازم به من سر بزن
سلام دوست خوبم.
خیلی خوبه.لذت بردم .اینهمه پیشرفت.خیلی خوبه شاهد رشد و شکوفایی دانهی باشی که کاشتی.بهت تبریک میگم وبرات آرزوی موفقیت بیشتری دارم.به روزم با نصایح زرتشت به پسرش.
ما هر هقته یه مسابقه برای کاهش وزن میذاریم .اگه دوست داشتی بیا. چون پیغامت برای دونستن اسم دکتر تغذیه رو تو وبلاگ دوستم دیدم گفتم شاید دلت بخواد بیایی...
همیشه سبز باشی عزیزم. با مطالب جالب و خواندنی که داری مگه میشه اینجا نیومد؟
خیلی جالب بود. ممنون.
داستان مادر و فرزند رو تو پست قبلی تر خیلی توضیح دادم ولی در یک کلام اینه که هر کسی یک نفر رو انتخاب کنه و همه تلاششو بکنو که اون به هدفش برسه یعنی مثل یک مادر به او محبت کنه و کمک کنه و روحیه بده. تا فرزندش به هدفش برسه. همین برای ایجاد اتحاد و همبستگی گروهی بیشتر
خیلی خوبه.
سلام گلم
ممنونم از حضورت
-----------------------------------------
$$$$_______________________________$$$$$
__$$$$$$$*_____________________,,$$$$$$$$*
___$$$$$$$$$$,,_______________,,$$$$$$$$$$*
____$$$$$$$$$$$$___ ._____.___$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$,_'.____.'_,,$$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$,, '.__,'_$$$$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$$$.@:.$$$$$$$$$$$$$$$$
______***$$$$$$$$$$$@@$$$$$$$$$$$****
__________,,,__*$$$$$$@.$$$$$$,,,,,,
_____,,$$$$$$$$$$$$$* @ *$$$$$$$$$$$$,,,
____*$$$$$$$$$$$$$*_@@_*$$$$$$$$$$$$$
___,,*$$$$$$$$$$$$$__.@.__*$$$$$$$$$$$$$,,
_,,*___*$$$$$$$$$$$___*___*$$$$$$$$$$*__ *',,
*____,,*$$$$$$$$$$_________$$$$$$$$$$*,,____*
______,;$*$,$$**'____________**'$$***,,
____,;'*___'_.*__________________*___ '*,,
,,,,.;*____________---____________ _ ____ '**,,,,
من اپ کردم
منتظر حضور پر مهرت هستم
…..............…,•’``’•,•’``’•,
...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’
..............……....`’•,,•’`
…...…,•’``’•,•’``’•,
…...…’•,`’•,*,•’`,•’
...……....`’•,,•’`
,•’``’•,•’``’•,
’•,`’•,*,•’`,•’
.....`’•,,•’
,•’``’•,•’``’•,
’•,`’•,*,•’`,•’
.....`’•,,•’......
,•’``’•,•’``’•,.
’•,`’•,*,•’`,•’
.....`’•,,•......’
…...…,•’``’•,•’``’•,
…...…’•,`’•,*,•’`,•’
...……....`’•,,•’`
زود بیا پیشم..........
سلام
وبلاگ جالبی دارید اگه خواستید برای تبادل لینک پیغام بذارید
ممنون میشم
سلام گل دختر خوبی؟ شرمنده که دیر خدمت رسیدم
من هنرمند نیستم اما هنرمندان رو دوست دارم. هنرمندی که متعهد باشه.
سلام
ممنون از توجهت
جالبه. فقط یک سال از من بزرگتری. من متولد سال ۱۳۵۹ هستم و مادر سه تا بچه. از آشناییت خوشحال شدم
آدرست رو میذاشتی خوب حداقل..
سلام من زندگی نامه خیلی دوست دارم ، می گم این تابلوی سیب زمینی خورها رو ونگوک چه موقع کشید؟ نکنه اون موقع که رفته بود تبریز؟
سلام خانوم انعکاس آب یا همون دختر پاییز...باور کن من به اینجا سر میزنم...عاشق ادماییم که یه کامنت میذارنو توش دو بار مینویسن به من هم سر بزن...اما جدا اینجا جزو معدود جاهاییه که زیاد میام...چون منم شما و نوشته ها و کنکاشهای ذهنیتون رو دوست دارم...پیدا کنید پرتقال فروش را..راستی هر چی تلاش کردم برا پست آخرت کامنت بذارم نشد و اینجا گذاشتم...دختر پاییز رو هم فهمیدم چرا برام آشناست...چون خودت بودی قبلا که برا یه وبلاگم که سه روز بیشتر عمر نکرد کامنت گذاشتی...تو زیاد کامنت میذاری واسه همه یا این یه اتفاق بوده که تو ان دنیای مجازیه بزرگ من یه نفر رو دو بار دارم می بینم؟؟؟نمیدونم...به هر حال از این اتفاق خوشحالم:دی
سلام
ممنونم بابت این اطلاعات جامع و کاملی که درباره ونگوک دادی
در ضمن کامنت آخرین پستت باز نمیشه و مشکل داره
سلام ممنون از اینکه به من سر زدی برای مطلب بالا نظر دهی نذاشتی؟ نظرات اونجا باز نمیشه؟
سلام خوبی دوست عزیزم ببخشید من خبری ازم نبود الانم که امدم اصلا حوصله ندارم من به روزم بهم سر بزم بای