>>>~ انعکاس آب ~<<<

! هنوز هم نمی دانم هر سال که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود

>>>~ انعکاس آب ~<<<

! هنوز هم نمی دانم هر سال که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود

کوهنوردی که می‌خواست...

طناب یا خدا!  

 

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود...

او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود  و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود  و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود...

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد... 

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت...

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است...
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است  را پاره کن!!!

یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
 

نظرات 24 + ارسال نظر
رندانه 14 بهمن 1387 ساعت 12:15 http://rendaneyemey.blogfa.com

سلام
متنتون جالب بود ولی ای کاش اونقدر که دم از دوست داشتن خدا میزدیم یه کمی هم به حرفاش عمل میکردیم

زینب 14 بهمن 1387 ساعت 14:27 http://somebody.blogsky.com/

بله. گاهی باید بپریم.

sababoy 14 بهمن 1387 ساعت 15:31 http://www.sababoy.blogfa.com

وقتی کودک بودم مسیر طولانی را طی می کردم که به مدرسه برسم. تنها بودم اما در باورم بود کسی با من در حرکت است. اطرافم را می نگریستم. کسی نبود اما حس وجود کسی را لمس می کردم. با او حرف می زدم و درددل می کردم. نمره خوب می گرفتم برایم لبخند می زد. نمره بد می گرفتم دلداری ام می داد. سالها گذشت و من که به ظاهر کمی بزرگ شده بودم روزی همان مسیر را می گذشتم. از کیف و کتاب مدرسه خبری نبود. صدای کریس دی برگ در گوشم آرامش بخش لحظات من بود و وقتی به یاد یکی از غصه هایم افتادم اطرافم را نگاه کردم و در فاصله ای دور او که با من بود ایستاده بود و با لبخندش نگاهم می کرد. اندکی بزرگ تر شدم. پشت فرمان پرایدم با آهنگی از یانی مسیر را گذشتم. او بود. هنوز بود. لای نوشته های مقدس کتاب کوچکم زیر کیلومتر شمار نشته بود. و اکنون آن مسیر مدتی است طی نشده اما همه جاده های با او بودن را می گذرم و شکرش می کنم.

روش بیاد خدا بودن مهم نیست مهم این است که خدا همواره با ما باشد حتی هنگام ارتکاب گناه.....
چقدر زیبا بود مرسی.

شیرین 14 بهمن 1387 ساعت 17:29 http://tanhaeehayam.blosky.com

ای کاش به دلش بیفته و بیاد ...
ولی ...
نمی دونم
فقط می دونم اگه نخواد بیاد که پنهون نمی یاد
برام دعا کنید زیاد ...

آپتون جالب بود

شیرین 14 بهمن 1387 ساعت 17:51 http://tanhaeehayam.blosky.com

اگه ما ادما می دونستیم خدا چه قدر به ما نزدیکه دیگه ...

رضا 14 بهمن 1387 ساعت 18:40 http://www.8bilions.blogfa.com/

سلام
میگم شما نمی خواستی تبادل لینک کنی؟؟
ژس چرا من لینکت کردم شما لینک نکردی؟؟؟؟

مجید 14 بهمن 1387 ساعت 19:08 http://dayyer.bdl.ir

سلام
. . . و خدا همیشه نزدیک ماست . . .
کاش ما هم به خدا نزدیک می بودیم.
عالی بود

اعتماد ، خیلی واژه ی زیباییست ...
مرگ داستان زندگی بدون اعتماد به خداست

سلام خوبی؟
داستان جالبی بود
مرسی از حضور گرمت
موفق باشی

درود بر شما و ممنون از این مطلب فلسفی و عمیق ...
از اینکه به ارباب افسانه ها قدم گذاشتید سپاسگزارم .
و در جواب به پرسش شما :
مایکل جکسون سالهای سال است که از بیماری پوستی رنج میبرد . همان بیماری دردناکی که سالها پیش باعث تغییر رنگ او از سیاه به سفید گردید ( Vitiligo ) ... و این خواست و مشیت خداوند برای آن مرد یکتا بود .
امیدوارم باز هم شما را ببینم ...
تا بعد !

آمیکا 14 بهمن 1387 ساعت 20:33 http://amica.blogsky.com

...و ما هرگز ایمان نمی آوریم....
ممنونم که سر زدی.

درنا 14 بهمن 1387 ساعت 21:02 http://jengiran.persianblog.ir

سلام دوست جون گل تر از گل خودم
خیلی مخلصیم ا
ببخشید خیلی پسرونه شدم
این داستان تو منو یاد یه جکی انداخت که یه ترکه دنبال جای پارک میگشت به خدا گفت خدایا یه جای پارک واسه ما جور کن دهمت گرم. همچین که جای پارک پیدا کرد گفت خدایا نمیخواد زحمت بکشی خودم پیداش کردم.
اینا همش درسه دیگه واسه من غافل.
می بوسمت. ممنون که بهم سر زدین و لطف دارین به روز شدین ما رو بی خبر نذارین.
التماس دعا
یا علی
بازم پسرونه شدم (شوخی)

ممنون گه سر زدی . نه اصلا هم پسرونه نشدی خیلیم قشنگ حرف میزنی عزیزم.بازم اینجا بیا...جکت هم با مزه بود :(

سلاممممممممممممممممممممم[لبخند]

خوبی؟[گل]

ممنون از حضور پرمهرت[گل]

جالب بوود

امیدوارم همیشه موفق باشــــــــی[گل][گل]

s_a 15 بهمن 1387 ساعت 00:49 http://cheshmak313.blogfa.com

سلام
وای این کوهنورده
داستانش خیلی جالبه
هروقت می خونم به فکر فرو میرم
که ما ادم ها هم گاهی همینجوری هستیم...

مطالبتان زیبا وشیوا ودلنشین وقلمتان رساست بهروز باشید دوست خوب من www.mehrbadrood.blogsky.com

یک عدد محسن 15 بهمن 1387 ساعت 02:35 http://blog.karenjak.com

انسانها عجیبند....
2 پا دارند....
گاه چون فرشته در اوج...
گاه بدتر از حیوان......
و من و تو و او نیز دو پا داریم و انسانیم........اما کدام؟؟؟

sajad0.2.1. 15 بهمن 1387 ساعت 10:13 http://sajad021hhhh.blogfa.com

salam khofi megh30 ke aooomadi ape bahali booood
man teseto khondam jaleb boooood
kheli megh306090
felan

کیمیا 15 بهمن 1387 ساعت 13:26 http://eshghepaiizii.blogfa.com

سلام.قشنگ بود.

مرگبار 17 بهمن 1387 ساعت 23:27 http://margbar.blogsky.com/

سلام
خیلی جالب بود
نمیدونم چرا ما بنده ها خیلی وقتا به خدا اعتماد نمیکنیم
شاید اگه منم بودم کاریو که کوهنورد کرد میکردم شاید چون هنوز انقدر که باید ایمانم قوی نیست

مرگبار 18 بهمن 1387 ساعت 11:23 http://margbar.blogsky.com/

دیگه بهم سر نمیزنی؟؟
آپماااا
بازم بیا پیشم....

luna 18 بهمن 1387 ساعت 16:12 http://luna-lovely.blogsky.com

سلام
خسته نباشید
وب جالبی دارید
متشکرم از حضور خوبتون
موفق وپیروز باشید

gambler 19 بهمن 1387 ساعت 13:42 http://www.awakening.blogsky.com

گفتم : پدر ! دوباره هوا سرد است ! نکند ۲۲ بهمن ۵۷ باشد امسال !!!

گفت : " ابله ! ۳۰ سال گذشته ! مگه نمیبینی !

گفتم : آخ ! چشمم !

مادر گفت : " آخ ! بیا ببرمت پیش میرزا علی اصغر ! تف کنه توش خوب شی !"

گفتم : مادر ! چه میشود یک ذره از تفهایش را سو به خدا کند ! پیر چشمی گرفته است !

نمیبیندمان دیگر !!!!!
اشتباه واست فرستادم قبلی رو!
آپم بهم سر بزن
بای

وبلاگ قشنگی داری.باز هم به وب من بیا

یک روز که آسمان رنگ سکوت است. عشق را با تمام وسعتش فریاد خواهم کرد...

مرسی!حتمآ!

بهاران 21 بهمن 1387 ساعت 16:14 http://chalesh.blogsky.com

حیف که به موقش این حرفا یادمون نمی مونه!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد